محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

محمدطاها عسل مامان و بابا

اندر احوالات خرید کفش زمستانی

چند باری بود که بوتهای بلند رو اینجا و اونجا توی پای بعضی بچه ها میدیدی میگفتی منم ازینا میخوام . منم میگفتم باشه حالا واست میخرم . علی الخصوص که منم بوتهامو در آورده بودم و میپوشیدم ( هرچند که من بوت خیلی بلند نمیپوشم )تا اینکه بالاخره یه روز خیلی مصر شدی و بابا قول داد بعد از تموم شدن امتحانش بریم واست بوت بخریم . سه شنبه 15 دی رفتیم برای خرید. چند تا مغازه رو رفتیم که کلا بوتهای پسرونه اش بلند نبود و مدل کفشای زمستونی پسرونه اش رودوست نداشتی . اصرار داشتی حتما بوت باشه اونم بلنننننننند تا زیر زانو. خلاصه اولین مغازه ای که بوت داشت کوچکترین سایزشو آورد و پوشیدی که به نظرم یکی دو شماره ای واست بزرگ بود . خیلی هم مورد پسند مون...
24 دی 1394

آنچه در سه ماه اخیر گذشت

سلام دوباره من اومدم البته با کلی تاخیر .. حدودا از آخرین پستم سه ماه میگذره . خیلی وقتم کمه . زیاد فرصت نمیشه . البته تو این چند وقت هم اتفاقات زیادی افتاده که سعی میکنم  اونایی رو که یادم مونده تا حد امکان بنویسم اول اینکه کلاس لگو همچنان ادامه داره و الان که این پست رو مینویسم به ترم بیسیک سه رسیدی . محل کلاس هم عوض شده و اومده دو تا کوچه پایینتر از خونمون و پیاده میریم کلاس . و با توجه به اینکه  واسه حاضر شدن  اصلا عجله ای از خودت نشون نمیدی همیشه سر مسیر دعوامون میشه . چون تو میخوای از خیابون اصلی بری که دورتره و من میخوام از میانبر ببرمت که به موقع برسی .   چون مطلب خیلی طولانیه لطفا بقیه اش رو ...
24 دی 1394

تولد مامان

دیروز تولد مامان بود پسرگلم  ،شما خیلی خوشحال و خندون بودی و مرتب میگفتی پس کی تولد میشه . پس کیک کو ؟ هی شادی میکردی رفتی از توی سی دی های خودت آهنگ تولدت مبارک رو آوردی و  برام گذاشتی . بعدش هم کلی با اون آهنگ رقصیدی . انگار مسئول برگزاری تولد بودی . منتظر یه جشن درست و حسابی و کلی مهمون بودی . گفتی : مامان بیا این تابلوی منو بزن به دیوار مهمونا میان اتاقم قشنگ باشه .( اما ما که مهمونی نداشتیم ) گفتی پس زنگ بزن حنانه یگانه بیایند اینجا ( اما اونها هم نبودن میخواستن برن فضل آباد) بعد از نهار من و تو دو تایی رفتیم کیک خریدیم . کیکم رو خودت انتخاب کردی ( یکم بچه گونه است تزییناتش ) اونقدر که ذوق داشتی هی یواش...
9 آبان 1394

ورود به پیش دبستانی

پسر گلم بالاخره رفتی پیش دبستانی خیلی منتظر این روز بودی . هی میگفتی پس کی میرم پیش دبستانی. بالاخره اون روز رسید . وقتی لباس فرم پیش دبستانی روگرفته بودی کلی خوشحال بودی . هر کس میومد خونمون لباستو نشونش میدادی . خیلی احساس بزرگی میکردی و به پیش دبستانی رفتنت افتخار میکردی . میگفتی من یه کلاس رفتم بالاتر . الان بیشتر از یه ماهه که دیگه پیش یک میری و جزو بزرگهای مهد محسوب میشی . البته سال دیگه هم باید بری پیش دو.چون آخرای نیمه اول سال هستی تو کلاس تقریبا از همه کوچکتری . قد و قواره ات هم که یکم ریزه است . اما زرنگ کلاسی . مربیت خیلی راضی هست از کارات و میگه تو کلاس هم زرنگی ، هم پسر خوبی هستی . آفرین پسرم من بهت افتخار م...
9 آبان 1394

تولد تولد تولدت مبارک .

از شش ماه پیش شروع کرده بودی به شمارش روزا هی تولدم کی میشه  تولدم چند روز دیگی میشه   چند بار باید بخوابیم روز بشه ؟ حالا انتظارت به سر رسید امروز تولدته تولدت مبارک گل پسرم انشالله 120 سالگیتو جشن بگیری متاسفانه به دلیل ماه رمضون  مامان حال نداره واست تولد بگیره انشالله بعد عید فط واست جبران میکنم گلم . پی نوشت : جشن تولدت درعید فطر برگزار شد البته شب   ...
23 تير 1394

ماه رمضون

از 27 خرداد 94 ، ماه رمضون اومد . تو این گرمای هوا سخت و طاقت فرساست روزه گرفتن . امیدوارم نصیبمون فقط گشنگی و تشنگی نباشه. و اما محمد طاها و ماه رمضون محمد طاها : مامان  مامان - بعللله  محمدطاها -من غذا نمیخورم  مامان -چرا ؟ محمد طاها -آخه اگه غذا بخورم بزرگ میشم ،باید روزه بگیرم . اونوقت نمیتونم دیگه غذا بخورم  مامان  ماه رمضون :    ...
23 تير 1394