محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

محمدطاها عسل مامان و بابا

محرم آمد

دوباره محرم شد روزهای ماتم و غم آمد . روزهایی که نفس کشیدن رو واسه آدم سنگین میکنه از وقتی رفتم کربلا محرم ها واسم یه معنی دیگه داره . دیگه تو روضه ها بهتر میشه محل شهادت علی اصغر و بریدن دستهای عباس را تصور کرد .دیگه بهتر میشه تشنگی را درک کرد .دیگه راحت میتونم بفهمم خیمه ها چقدر با آب فاصله داشتند و علمدار چقدر به آب نزدیک شده بودو باز بچه ها بی آب . اونجا دیدم تل زینبیه چقدر مشرف به قتلگاه بود و چه حالی داشت زینب در لحظه شهادت برادر . از وقتی رفتم کربلا محرم که میشه بغضی تو گلوم گیر میکنه که میخواد راه گلوم رو ببنده .. السلام علیک یا ابا عبداله ...
12 آبان 1393

دوباره مهد کودک

از مهد کودک قبلی که انصراف دادی دوباره میبردیمت خونه مامانی . تازه قدر خونه مامانی رو هم بهتر میدونستی . انگاری تازه فهمیده بودی که خونه مامانی چه نعمتی بوده واست . اما من دوباره افتادم دنبال جستجوی یه مهد خوب . از خیلی از دوستان و همکاران و آشنایان و .. پرس و جو کردم و بالاخره یه لیست درست کردم با اسم 4-5 تا مهد کودک که بیشتر نظرهای مثبتی راجع بهشون داده شده بود . یه روز هم با یکی از همکاران که ایشون هم البته دنبال عوض کردن مهد دخترش بود به طور سرزده به اون مهد ها سرزدیم و در نهایت دو تاییمون به اتفاق نظر رسیدیم که مهد کودک اولیا وابسته به آموزش و پرورش از بقیه بهتره. بزرگترین عاملش هم این بود که واسه بازدید از مهد...
31 شهريور 1393

سفر به گیلان

گل پسرم این اولین سفر شما به استان گیلان بود ، از31مرداد 93 تا 7 شهریور 93. مسیر رفت رو از  تهران - کرج -قزوین - رشت حرکت کردیم و شب رسیدیم رشت  چون خسته بودیم اون شب رو جای خاصی نرفتیم و فقط رفتیم پارک شهر . شنبه صبح حرکت کردیم به سمت انزلی . صبح رفتیم دریا و طرح سالمسازی - بعدازظهر هم رفتیم پارک مجاور اسکله و با قایق رفتیم تالاب انزلی و لاله های تالاب رو از نزدیک دیدیم . قشنگ بودن .خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمشون . راستی یه سری هم به بازار روز انزلی زدیم که خصوصا برای پسر گلم خیلی جذاب یود   ماهی های غول پیکر  در بازار روز انزلی .   سبدهای رنگارنگ و زیبا   ...
19 شهريور 1393

مقبره پیغمبران

روز جمعه به اتفاق دایی و خاله ها و مامانی و بابایی رفتیم پیغمبرون . روز خیلی گرمی  بود . بیشتر تون با ماشین رفتید بالا ولی من و بابا ، خاله فاطمه و خاله راضیه و حنانه جوگیر شدیم ، پیاده رفتیم . نفسمون برید تا برسیم بالای کوه .وقتی رسیدیم تو و سروش داشتید اون بالا بازی میکردین . زیارت کردیم و با ماشین برگشتیم پایین . تا عصر اونجا موندیم .غروب هم یه سر رفتیم فضل آباد ( آخه چه کاری بود. اینهمه راه!!! ) اینم تصویری از محمد طاها در ارتفاعات پیغمبران ...
19 شهريور 1393

مشکل در رفتن به مهد کودک

سه روزی که رفتی مهد ، دیگه اوضاع بهتر شد . راحت تر میرفتی و اذیت نمیکردی حدودا یه هفته اوضاع خوب بود ومن خوشحال بودم که به این زودی محیط مهد رو پذیرفتی . چون با دوستان که صحبت میکردم میگفتن  معمولا یه هفته مشکل ناراحتی و گریه و زاری رو خواهی داشت . بعد ازیه هفته دوباره اوضاع عوض شد ، اولش با نگرانی و اضطراب به مهد میرفتی و کم کم دوباره گریه و زاری شروع شد . بعد از ظهرها هم که میومدی خونه به شدت عصبی و ناراحت بودی و با کوچکترین چیزی اعصابت به هم میریخت و خلاصه خیلی بداخلاق بودی . دیروز که حدودا 20  روزی میشد از مهد رفتنت میگذشت بابا به من زنگ زد و گفت که گریه میکنی و میگی اونجا اذیتم میکنن و نمیخوای بری مهد  و.. خلا...
2 مرداد 1393