محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

محمدطاها عسل مامان و بابا

یک تغییر بزرگ

گل پسر مامان ، در طی هفته گذشته تغییر بزرگی در زندگیت ایجاد شده که البته کنار اومدن باهاش یه کم سخته . هم واسه شما و هم واسه مامان . از دوشنبه گذشته یعنی 9 تیر 1393 شما روز گذاشتیم مهد کودک .البته قبلش یه روز با هم رفتیم و شما با محیط مهد آشنا شدی . صبح خونه مامانی بودی ،حدود ساعت 9.30 اومدم اونجا و آماده شدی و با هم رفتیم و البته از رفتنت هم چندان ناراحت نبودی اما به محض اینکه فهمیدی تنها باید بری توی مهد شروع به گریه کردی .من تو رو گذاشتم پیش مربی مهد و اومدم بیرون و البته دلم نیومد که برم .همون بیرون مهد وایستادم و ناراحت حال تو بودم . آخه داشتی گریه میکردی و منو صدا میزدی و به مربی میگفتی من میخوام برم پیش مامانم . حدودا ت...
12 تير 1393

تولد قمری

سه شنبه 20 خرداد 93 سومین سالروز تولدت بر طبق ماههای قمری بود تولدت مبارک گلم ...
21 خرداد 1393

نقاشی جدید

هر چند روی صفحه خط دار کشیده شده ولی چون هنرمندانه است میگذارمش اینجا تا یادگاری بمونه واست ...     ...
21 خرداد 1393

بهار93

این عکس مربوط به بهار 93 است و با گلهای باغچه حیاط خونه خودمون گرفته شده ...
20 ارديبهشت 1393

سفر به مشهد

پسر خوشگلم- ناز گل من امسال برای دومین بار  رفتی مشهد . اولین بار وقتی دقیقا 4 ماهت بود رفتیم با مامانی و بابایی و خاله ها و حنانه و یگانه . دومین بار 5آذر 92 با قطار رفتیم . دیدن و سوار شدن به قطار برات خیلی هیجان انگیز  بود . قطار رو توی عکسها و فیلم و کارتون و... دیده بودی و تصور کلی ازش داشتی ، اما اولین بار که قطار رو از نزدیک دیدی با تعجب گفتی : چقدر بزرگه!!؟   سه روز مشهد بودیم و جمعه شب برگشتیم . تو این سه روز کلی راه رفتی . تو حرم و تو ی راه آهن و .. هر جا که  بود واسه خودت آزادانه و بی توجه به شلوغی اطرافت می دویدی و یکی باید مدام کنترلت میکرد . یعنی فقط یه لحظه کافی بود چشم ازت بر داشته...
6 بهمن 1392

پیشرفت در نقاشی

دیشب داشتی نقاشی میکردی . چش چش دو ابرو ... دیدم چقدر پیشرفت کردی . اینا رو بیشترشو از خاله فاطمه یاد گرفتی . چون هر روز واست نقاشی میکشه. بعد گفتی میخوام واست یه محدطاها (محمدطاها)  بکشم . بعد اینو کشیدی بعد کلی قربون صدقه ات رفتم و گفتم بیا برات تاریخ بزنم بذارم تو وبلاگت بعد بلند گفتم ٤/10/٩٢  و نوشتم . بعد ش دیگه ول کن نبودی هی نقاشی میکشیدی و میگفتی : اینجا بنویس 92 .92   اینم  یه بادکنکه . با دست و پا و .. ...
6 بهمن 1392

پروژه از پوشک گرفتن

موفقیت بزرگ بالاخره موفق شدیم بعد از خریدن جایزه های کوچیک و بزرگ و کتاب آموزشی و ...و همچنین قرار دادن یه جایزه بزرگ ( لودر که خیلی دوست داری ) به عنوان جایزه  گفتن جیش بدون خیس شدن شلوار بالاخره در زوز پنج شنبه 1392/10/19 حدود ساعت 3 یا 3.30 بعداز ظهر بالاخره اون جمله جادویی رو که ماهها انتظارش رو میکشیدم به زبون آوردی و  کلی منو خوشحال کردی : مامان جیش دارم     امروز هم که چند روز از اون تاریخ گذشته کم کم داره تعداد  دفعات جیش گفتنت بیشتر میشه البته هنوز بعضی وقتا دیر میگی و یا میگی : مامان جیشم ریخت  یا  لباسم اینجوری شده عوض کن  و ... حا...
19 دی 1392

آخر استدلال

مامان  : مامان یه دقیقه بشین برم لنزمو دربیارم بیام محمدطاها: چرا لنز میذاری؟ مامان :واسه اینکه چشام ضعیفه . محمدطاها: مامان اگه من به چشت دست بزنم ، دستم ضعیف میشه ؟؟ مامان :      !!!!!!!!    یعنی خدائیش استدلال منطقی تر از این دیده بودین ؟؟ ...
5 دی 1392

ادامه پروژه پوشک

چند روزیه که برای پسرم شورت آموزشی گرفتم احساس میکنم یه کم  در روند این پروژه موثر بوده ، یکی دوبار جسته گریخته جیشتو گفتی ولی هر بار دیگه دیر شده بوده. یه بار هم که برام خیلی هیجان انگیز بود ساعت 5.30 صبح بیدارم کردی و گفتی مامان جیش دارم ولی باز هم دیر گفته بودی . کلی جایزه کوچولو برات بسته بندی کردم و هر دفعه میری دستشویی و شلوارت خیس نمیشه یه دونه میگیری . البته همه دفعاتشو خودم بردمت دستشویی. هر یه ساعت یه بار اگه ببرمت دستشویی قضیه حله . یه  جایزه بزرگ هم واست خریدم  که  هر وقت خودت جیشتو گفتی و شلوارت هم خیس نشد بهت بدم . خیلی هم مشتاقی که بگیریش  اما هنوز موفق نشدی. بهر حال امیدوارم  به زودی ز...
5 دی 1392