محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

محمدطاها عسل مامان و بابا

محمد طاها به روایت تصویر

یه پسر خوب ، کمک کار مامان تو خونه  ( خداییش حس  و حالش رو داشته باشی تو همه کارها کنار دستم  هستی و میخوای باهام همکاری کنی . خصوصا کیک پختن ) وقتی محمدطاها قهر میکند .... عشق بلندی و ارتفاعات  کلا نصف روز را در ارتفاعات به سر میبری  خوب این هم یه جور عکس گرفتنه دیگه  رفته بودیم آتلیه برای عکس پایان دوره پیش دبستانی . چون قارچ خیلی دوست داری اصرار کردی که ازت عکس قارچی بگیرم  جشنواره ژیمناستیک دختران - ما به عنوان تماشاگر رفتیم  سواری گرفتن  از نوع دراز گوش  ...
4 تير 1395

یه روز در فضل آباد

بعد از مدتها رفتیم فضل آباد ( البته نه تو تاریخ ارسال پست ،اواخر اردیبهشت بود به گمانم ). اتفاقا یه برنامه  پیاده روی برگزار شد به اتفاق فامیل به همون دور و اطراف که خیلی جای جالب و خوبی هم بود . تمام طول مسیر رفت رو  با انرژی و بدو بدو رفتی و سعی میکردی جلوتر ازبقیه حرکت کنی . اینم نتیجش       در راه برگشت هم که دیگه نای راه رفتن نداشتی . در نتیجه رفتی  روی دوش مبارک بابا  و کلی خوش بحالت شد.       پی نوشت : البته من یه پست مفصل با جزییات راجع به اون روز پیاده روی نوشته بودم که به لطف نت پرکشید و رفت . به ناچار این هم یه خلاصه از اون روز ...
4 تير 1395

چند عکس پیش دبستانی

پیش دبستانی خیلی وقته تعطیل شده ،دیگه امسال تابستون هم برای اینکه خستگی از تنت بره تو خونه پیش بابا هستی و از مهدکودک خبری نیست و کلی خوشحال و مشعوف شدی . اینم دو تا عکس ار پیش 1 . مهدکودک و پیش دبستانی اولیا. برای سال دیگه پیش دبستانی علوی اسمت رو نوشتیم . امیدوارم سال خوبی باشه برات    ...
4 تير 1395

لگو

سه ترم رفتی کلاس لگو . خوب بود و به نظر من تاثیر خوبی روی روش فکر کردن و حل مسایل داشت . اما از اونجایی که صبح ها پیش دبستانی بودی و تا برسی خونه و ناهار بخوری باید میرفتی لگو و خسته بودی اصولا ، برای کلاس رفتن و حاضر شدن خیلی اذیت میکردی . این شد که برای ترم چهارم علیرغم اصرار مربیت برای ادامه کلاس ثبت نامت نکردیم. این عکس آخرین جلسه لگو . ترم سه هست  ...
4 تير 1395

سال نو مبارک

هر چند که دیگه خیلی از سال جدید گذشته و تقریبا فروردین رو به اتمامه . اما بازم سال نو مبارک . صد سال به از این سالها .  ایشالا سال و ماه و روزای خوبی در پیش داشته باشید . ...
22 فروردين 1395

اندر احوالات خرید کفش زمستانی

چند باری بود که بوتهای بلند رو اینجا و اونجا توی پای بعضی بچه ها میدیدی میگفتی منم ازینا میخوام . منم میگفتم باشه حالا واست میخرم . علی الخصوص که منم بوتهامو در آورده بودم و میپوشیدم ( هرچند که من بوت خیلی بلند نمیپوشم )تا اینکه بالاخره یه روز خیلی مصر شدی و بابا قول داد بعد از تموم شدن امتحانش بریم واست بوت بخریم . سه شنبه 15 دی رفتیم برای خرید. چند تا مغازه رو رفتیم که کلا بوتهای پسرونه اش بلند نبود و مدل کفشای زمستونی پسرونه اش رودوست نداشتی . اصرار داشتی حتما بوت باشه اونم بلنننننننند تا زیر زانو. خلاصه اولین مغازه ای که بوت داشت کوچکترین سایزشو آورد و پوشیدی که به نظرم یکی دو شماره ای واست بزرگ بود . خیلی هم مورد پسند مون...
24 دی 1394

آنچه در سه ماه اخیر گذشت

سلام دوباره من اومدم البته با کلی تاخیر .. حدودا از آخرین پستم سه ماه میگذره . خیلی وقتم کمه . زیاد فرصت نمیشه . البته تو این چند وقت هم اتفاقات زیادی افتاده که سعی میکنم  اونایی رو که یادم مونده تا حد امکان بنویسم اول اینکه کلاس لگو همچنان ادامه داره و الان که این پست رو مینویسم به ترم بیسیک سه رسیدی . محل کلاس هم عوض شده و اومده دو تا کوچه پایینتر از خونمون و پیاده میریم کلاس . و با توجه به اینکه  واسه حاضر شدن  اصلا عجله ای از خودت نشون نمیدی همیشه سر مسیر دعوامون میشه . چون تو میخوای از خیابون اصلی بری که دورتره و من میخوام از میانبر ببرمت که به موقع برسی .   چون مطلب خیلی طولانیه لطفا بقیه اش رو ...
24 دی 1394

تولد مامان

دیروز تولد مامان بود پسرگلم  ،شما خیلی خوشحال و خندون بودی و مرتب میگفتی پس کی تولد میشه . پس کیک کو ؟ هی شادی میکردی رفتی از توی سی دی های خودت آهنگ تولدت مبارک رو آوردی و  برام گذاشتی . بعدش هم کلی با اون آهنگ رقصیدی . انگار مسئول برگزاری تولد بودی . منتظر یه جشن درست و حسابی و کلی مهمون بودی . گفتی : مامان بیا این تابلوی منو بزن به دیوار مهمونا میان اتاقم قشنگ باشه .( اما ما که مهمونی نداشتیم ) گفتی پس زنگ بزن حنانه یگانه بیایند اینجا ( اما اونها هم نبودن میخواستن برن فضل آباد) بعد از نهار من و تو دو تایی رفتیم کیک خریدیم . کیکم رو خودت انتخاب کردی ( یکم بچه گونه است تزییناتش ) اونقدر که ذوق داشتی هی یواش...
9 آبان 1394

ورود به پیش دبستانی

پسر گلم بالاخره رفتی پیش دبستانی خیلی منتظر این روز بودی . هی میگفتی پس کی میرم پیش دبستانی. بالاخره اون روز رسید . وقتی لباس فرم پیش دبستانی روگرفته بودی کلی خوشحال بودی . هر کس میومد خونمون لباستو نشونش میدادی . خیلی احساس بزرگی میکردی و به پیش دبستانی رفتنت افتخار میکردی . میگفتی من یه کلاس رفتم بالاتر . الان بیشتر از یه ماهه که دیگه پیش یک میری و جزو بزرگهای مهد محسوب میشی . البته سال دیگه هم باید بری پیش دو.چون آخرای نیمه اول سال هستی تو کلاس تقریبا از همه کوچکتری . قد و قواره ات هم که یکم ریزه است . اما زرنگ کلاسی . مربیت خیلی راضی هست از کارات و میگه تو کلاس هم زرنگی ، هم پسر خوبی هستی . آفرین پسرم من بهت افتخار م...
9 آبان 1394